قبل از این که این مطلب را بخوانید و هر چیز دیگر باید عرض کنم

اگر چیزی از خواندن این مطلب نفهمیدید تقصیر خودتان است چون

من هم چیزی نفهمیدم از نوشتنش فقط نوشتنی هایی بود که نوشتم

خواستم تکلیفمان از همین ابتدا روشن باشد

حالا بفرمایید...

 

جایی خواندم...

نه شاید هم دوستی برایم زمزمه کرده باشد

خلاصه این که سقراط گفته :

(اگر نتوانستی کسی را فراموش کنی مطمئن باش او نیز تو را فراموش  نکرده )

به قول قیدار* نمی دانم حق است یا نه ؟! ما که نبودیم یادمان بیاید  فقط

خاطرم هست قرارمان دیدار بود بی غل و غش حقٍِ حق!اما دو هفته ای بود

که بی خبرت بودم یعنی قراری بود که ناخواسته بدون این که بدانیم

گذاشتیم  اما نا امید نبودم  پیش خودم گفتم آدمی زاد است دیگر

شاید شد...اول خودم را با بهانه ی کتاب فریب دادم هم فال است و هم

تماشا،به قول خواهرم نشد هم نشد می آیی همین که حامد را ببینی و با

سینا چرخی بزنی و چند  کتاب تازه به دوران رسیده هم که بگیری

فراموشت می شود. جیب هایم شرمنده ی دست هایم بودند اما قبول کردم

خودم را فریب بدهم خودت که بهتر می دانی هزار بار برایت گفته بودم از

اتوبوس متنفرم خاصه وقتی کسی کنارت که می نشیند غریبه تر از خودت و

باقی قضایا چنان که افتد و دانی. به هر مذلتی بود رسیدم و اما اینبار

آنقدر آشفته بودم که اول جوادیه نه سلام عمران صلاحی را علیک گفتم نه

شعر جدید فروغ را که اصرار به خواندنش  داشت گوش دادم صد البته  تا

یادم نرفته بگویم حتی یادم رفت طبق روال به جگرکی های کشتار گاه

بگویم دفعه ی بعد که آمدم جویای احوال خواهم بود که سلسله رعایت

شود و نشد. یادم هست گفته بودی از جگرکی و آن چه درونش هست

گریزانی. به خانه که رسیدم دمِ درایستاده بودی. توان بالا رفتن از پله ها را

نداشتم دستم را گرفتی و بالا رفتیم خواهرم که در را باز

هر چه اصرار کردم زورم به نرفتنت نرسید یادم می آید گفته بودی همیشه

احساس می کنم رفتن در راه است و رفتنی می رود. مثل مرغ سرکنده

نمایشگاه را راهرو به راهرو دنبالت بودم  هیچ کسی غیر از خودم نبود که

نشانت را بداند تا بپرسم ، خاطرم هست که قرار بود کنارم باشی ولی

خودم هم نمی دانستم کجایی... آه و وای از این که مگر می شود کسی

کنارت باشد ولی دنبالش بگردی که نمی دانستم می شود و شد ولی چه

فایده . ساک را بستم که برگردم آنقدر خراب که حتی حوصله ی

سر زدن به دوست دیرینه ام کافه البرز هم نبود حتا با سینا و نصیحت هایش

حتی با حامد و استدلال هایش چه می شود کرد گاهی آدمی زاده این

چنین آنچنان می شود.جایی بهتر از بازگشت سراغ نداشتم  آن هم بدون

این که کسی کنارت باشد راستش چند دقیقه ی اول خوب بود اما چه بگویم

که حوصله ی نشستن در کنار خودم را هم ندارم. به خانه که رسیدم جایی

بهتر از اتاقم نبود  اتاقی که تاریک است و چراغ  مطالعه چشم میز را در

آورده از بس چشم چران است.پشت میز نشستم و جعبه ی گل خشکی را

که هدیه داده بودی باز کردم راستش را بخواهی انارش مثل خودم تاب نیاورد

و چه ها که بر سرش نیامد چند دقیقه ای می شد که گل هایش را با

انگشت  جا بجا می کردم و می بوییدم که دست دراز کردی و هدیه ای از

میان گل های خشک پیشکش کردی تار مویی  سیاه و مجعد که شبیه

موی هیچ کدام از خانواده و اقوام و اجدادم ازهفت نسل قبل از خودم نبود و

تا هفت نسل بعد از خودم نخواهد بود و بی شک آنچنان بود که فقط

می توانست خوشه ای از خرمن تو باشد سعدی از میان کلیاتی که هدیه

ی خودت بود(به گمانم از پول اولین دست مزدت خریده بودی) دست دراز کرد  و

در آغوشش کشید و زیر لب خواند

                             خوب رویان جفا پیشه وفا نیز کنند

                             به کسان دردفرستندو دوا نیز کنند

 اما چه فرقی می کند حالا که این متن را می نویسم  درختی که روی

سنگی در اتاقم روییده چند سالی هست  که بهار ندارد و اینگونه که رفتی

یعنی خداحافظ

 

 

 

*نام شخصیت اول رمان قیدار نوشته ی رضا امیر خانی