بچه ي آدم...

 

زیاد اهل داستانک نویسی نیستم

 اما بعضی حرف ها هستند که شعر نمی شوند

 

1:به دنیا که آمدی آدم سیر نمی شد از تماشا کردنت.چهار کیلو وزن

داشتی انگار دنیا را به پدرت و کاکا* داده بودند. اما از اول هم نمی خواستی

مثل آدمی زاده زندگی کنی. با این که پسر سر به زیری بودی اما از ابتدای

کودکیت به روش خودت همه را آزار می دادی ... تا در توان داشتی از

شرمندگی انواع و اقسام بیماری بیرون آمدی ، یک یا دو سال بیشتر

نداشتی که تابستان را به کام همه زهر کردی تمام آب بدنت را از دست

داده بودی به اندازه ی  پای یک مگس هم در تنت رگی برای تزریق سرم

پیدا نمی کردند دکترها ،عاقبت موهای بلند و طلاییت را تراشیدند تا از سرت

رگ بگیرند خدا خیرشان بدهد. اما اگر دلیل کارشان غیر از این بود حاشا اگر

می گذاشتم به موهایت چپ نگاه کنند ... گفتیم ایرادی ندارد بچه است و

بیماری . خدا را شکر زنده ماندی نمی دانم اگر پیاله ی کوچکت لبریز

می شد چه طور باید تحمل می کردیم. پسر داشتن برای پدرت مفهومی 

دیگر داشت ،نه این که خواهرت را دوست نداشته باشیم بلکه دیوانه اش

بودیم و فامیل دیوانه ی شیرین زبانیش، ماجرا این بود که همه ی

عموهایت فرزند اولشان پسر بود اما خواهرت قبل از تو به دنیا آمد و نمی دانم

 چطور باید مفهوم و پیشامد این اتفاق را در یک طایفه ی عشایر زاده ی

لر که جانشان است و پسرشان برایت توضیح بدم (هرچند پسرهای دیلاق

هیچ کدام گُلی به سرشان نزدند و گِل شدند بر گورشان) اما چه بگویم  بعد

از این که حالت خوب شد هنوز ضربان قلبم از شدت نگرانی این بلا که

 از سرت گذشته  بود منظم نشده بود که دستمال کاغذی آلوده ای را در یک

مجلس میهمانی خوردی و دوباره همه را در هول و بلا انداختی هزار جور

نذر و نیاز برایت کردم ولی انگار گلت را با بیماری سرشته بودند، سه ساله

بودی لوزه هایت عفونت کردند، گلویت را جراحی کردیم، به همین دلیل است

 که دیر به دیر سرما می خوری و هر چند سال یک بار که سرما می خوری

شبیه همه چیز هستی جز آدم، تا یادم نرفته بگویم چند سال بعد هم

گوش هایت عفونت کرد چند ماه بعد شدید تر هم شد و آنژین گرفتی یکی

دو هفته هم گردنت که از زور لاغری، دست تا مچ در گودیش جا می شد

مثل بچه های مادر مرده کج شده بود روی شانه ات. با هزار دوا دکتر و کوفت

و زهر مار به حال اولش برگشت، کلاس چهارم بودی رفته بودیم کوه نمی دانم

 چه اتفاقی افتاد فقط یادم می آید غرق به خون بودی، وقتی به هوش آمدم

جویای حالت شدم و چگونگی حادثه را جویا شدم . گفتند پایت در چشمه

ای که از دل کوه می جوشید رفته و بعد هم تعادلت را از دست داده ای و از

کوه سرازسر شده ای، وقتی دیدمت سرو صورتی برایت نمانده بود گونه

هایت تکه تکه شده بود ، گوشت نوک انگشتانت کنده بود از همه بدتر

شکستگی های سرت بود هنوز هم جای شکستگی هایش معلوم

است – بگذار نگاهشان کنم ــ بعدن شنیدم پدرت وقتی در بیمارستان چشمش

به سرت افتاده از هوش رفته است. سال های راهنماییت را کمی شر و

شور شدی از  این به بعد را خودت باید تعریف کنی .

راستی چرا دماغت شکست؟ گفتی دعوا کردی آره؟

2:راستش را بخواهی خودت می دانی اهل دعوا نبودم خودش به پروپایم

پیچید ، درگیر شدیم چند جای سرش را شکستم حسابی به باد کتک

گرفتمش و دعوا تمام شد. دم عصر بود از پشت صدایم کرد فکر کردم آمده

آشتی کنیم تا برگشتم با سر کوبید به صورتم و دماغم شکست، درد بینی و

شکستگیش را فراموش کردم اما تا چند سال پیش. از تو بیشتر دلخور بودم

که مرا دکتر نبردی تا دماغم به این روز نیفتد اما خدای ناکرده غصه نخوری

ها بالاخره بی پولی برای همه هست من هم آن موقع بچه بودم و عقلم

نمی رسید ، راستی یادت می آید آن سال سیاه که خانه مان آتش گرفت؟

یادت می آید چه بلایی سرم آمد؟ برایم تعریف می کنی؟

 1:همیشه سعی کردم اینجای زندگیت را فراموش کنم اما نشد که نشد.

فکر کنم هفده سالت بود ، تو که حرفی نزدی فقط خیرش را می خواستی

نمی دانم چطور آن بلا را به سرت آورد. سه روز تمام در اغما بودی ،سکوت

دکترها ازهمه چیز بیشتر دیوانه ام می کرد تا عاقبت یکیشان دهان باز کرد و

گفت نمی دانم چطور بگویم یا چه کاری کرده اید که خدا این لطف را به

شما و فرزندتان کرد. خطر از بیخ گوشش رد شد. بخت یارتان بود که شب

حادثه را نگذاشتید بخوابد وگرنه نمی شد برایش کاری کرد. هزار بار مردم و

زنده شدم داشتم دیوانه می شدم .مدام می پرسیدم خدایا چرا این بلا و

بیماری ها دست از سر این پسر برنمی دارد. از بیمارستان که مرخص

شدی فقط چشمانت باز بود شبیه مرده های متحرک بود شدت ضربه به

سرت به حدی شدید بود که تا چند روز نفس هم می کشیدی بالا می آوردی 

غذا خوردنت برایم شده بود آرزو...

2: من که چیز زیادی از آن ماجرا یادم نیست اما می دانم دستمان خالی بود.

راستی پول بیمارستان را از کجا آوردید؟

1:هق هق هق هق گوشواره هایی که مادر بزرگت به خواهرت عیدی داده بود

فروختیم.من که شوکه شده بودم عقلم به جایی کار نمی کرد. طفلک

خواهرت خودش گوشواره ها را داد .از اول هم شما دوتا جانتان برای هم در

می رفت شاید حدود دو سال از تو بزرگتر باشد اما همیشه فکر می کنم دو

قلو هستید بس که شبیه هم است همه چیزتان.

دانشگاه که رفتی وضعمان بهتر بود گفتم شاید با بهتر شدن شرایط دنیا

کمی به کام تو بچرخد اما همیشه دلشوره ات را داشتم مدام به فکر این

بودم بیماری دفعه ی بعد چطور سراغت می آید. یادم می آید یک بار هم

بدنت عفونت کرد درست است؟

 2:برود و پشت سرش را هم نگاه نکند.انگار در رگ هایم مورچه راه می رفت

فکر می کردم در گوش هایم طبل جنگ می کوبند

یک چیزی هست که هیچ وقت به تو نگفتم...

۱:چه چيزي؟

2:آن موقع شش ماه تمام گوش راستم چیزی نمی شنید

1:می دانم...

2:می دانی؟

1:می دانم...

اگر قرار بود برای بیماری به کسی عنوان و مدالی بدهند تو هر سال اول

می شدی فقط همان آنفولانزای خوکی را در ویترین افتخاراتت کم داشتی

که از شرمندگی آن هم بیرون آمدی. پيش از آن اگر مي گفتند فلاني

فراموشي گرفته در دلم مي گفتم آخه مگه ممكنه آدم همه چيو فراموش

كنه اينا هم خوب راهي واسه جلب توجه پيدا كردنا.اما وقتي آن روزها تو

حتي اسم خودت را هم يادت نمي آمد چقدر كه از خدا طلب بخشش

كردم. هنوز هم می ترسم عکس هایی را که آن سال گرفتی نگاه کنم به

قول  بی بی شبیه ی مرده ی مزار شده بودی.این اواخر هم که افت دریچه

ی قلبی داشتی و پلیپ های سرطانی روده سر به سرت می گذاشت.

یادم می آید بعد از انجام آزمایش روده هایت و قتی به خانه برگشتیم  سه یا

چهار روز بود به جز آب چیزی نخورده بودی ، برایت چای ریختم و به

آشپزخانه رفتم وقتی برگشتم دیدم نشسته خوابت برده. گفتم از خستگی

است. دلم نیامد بیدارت کنم سه یا چهار ساعت به همان حال بودی اما

و قتی از خواب بیدار شدی و گفتی این چای که یخ کرده فهمیدم مرفینی

که به بدنت تزریق کرده بودند تازه  اثر کرده بوده .چشمانم در اشک غرق

شد فهمیدم تمام مدت آزمایشت را درد کشیدی از بچگی همینطور توو دار بودی

2:راستش خودمم هم وقتی ساعت را دیدم متوجه شدم چند ساعت خواب

بودم و اینجا بود که برای اولین بار به جماعت معتاد حق دادم بروند مواد بزنند

عجب خلصه ای داشت اثر مرفین کنار گرمای بخاری

1:حالا بگو ببینم پسرم الان حالت چطورت است ؟ جاییت درد نمی کند ؟

خسته نیستی؟ نفست دیگر بند نمی آید؟ تپش قلبت چه؟

هزار بار گفتم کم چای بخور گوش ندادی

راستی  آن دنیا هم اصلن بیماری و بلا هست.......؟

 

 

*لرها برای احترام پدر بزرگ ها و بزرگان ایل را کاکا صدا می کنند

 

 

گر مسلمانی از این است ....

 

۱:

این چند روزی که فیلم اهانت آمیز  به ساحت مقدس رسول اکرم (ص) فضای جامعه ی 

جهانی و مسلمانان را متشنج کرده  همیشه اخبار را دنبال کردم  و متاسفانه تنها در دو

کشور  مردم اعتراضی در خور یا بهتر بگویم هیچ اعتراضی نکردند 

۱: عربستان (سرزمین وحی) 

۲: ایران (ام القرای کنونی جهان اسلام)

الف :عربستانی ها که تکلیفشان مشخص است  چون سال ها می شود که می توان گفت

حکومتش به معنی واقعی مسلمان نسیت همانگونه که می دانید دین رسمی  سعودی ها

وهابیت است نه اسلام اعم از تشیع یا تسنن . آل سعود هم که مرز بندی  مشخصی دارد

و حتی  تظاهرات را هم در تمامی  شبه جزیره ممنوع کردند به نفع آمریکا اما باز هم مرحبا

به غیرت شیعیان قطیف که در شرق عربستان  تظاهرات کردند

ب: اما ما ایرانی ها

یا رسول الله شرمند ام که فراموش کرده ام اول باید مسلمان باشم بعد شیعه

یا امیرالمومنین علی ابن ابی طالب شرمنده ام  فراموش کردم که گفتی:

 (انا عبد من عبید محمد(ص)

این چند روز وقتی به تظاهرات مسلمانان در لبنان . مصر. اندونزی. پاکستان. لیبی

فرانسه. انگلیس. امریکا. هند و بسیاری دیگر از کشور ها  نگاه  می کنم و مقایسه اش

می کنم با چند تجمع کوچک روحانیون و دانشجویان  در ایران حسابی شرمنده می شوم

از مسلمان بودنم  همه ی این حرفهایی  که میزنم اعتقاد من  است  پس جوابگو خواهم بود

همه ی هست و نیستم فدای ائمه اما ما ایرانی ها آنقدر یا شیعه شده ایم  و یا سنی

که انگار فراموش کرده ایم مسلمانیم . مطمئنم اگر خدای ناکرده  این اهانت به یکی از

ائمه می شد  شیعه و سنی  در ایران یکپارچه خشم و  فریاد می شد همانگونه که در 

 نهم دی هشتاد و هشت بعد از اهانت چند گماشته به مقام امام حسین (ع) شاهد

حماسه ی مسلمانان در ایران بودیم  پس از چند حالت خارج نیست

۱: هنوز متوجه  عمق فاجعه نشده ایم

۲: دین ما  در ایران تشیع و تسنن است نه اسلام

۳:برایمان اهمیتی ندارد

۴:منتظریم امام زمان(عج) ظهور کنند

۵: من اشتباه می کنم

 

 

 

۲:

این رباعی را بخوانید از من و لی باورش نکنید

چون نفسم به نفس پاییز بند است

 

آن روز که از درد خزان جان دادم

بر وحشت باغ لخت پایان دادم

از کوری چشم روز های پاییز

پیراهن خود را به درختان دادم