تا مدتی  با چند تا خاطره ی داستان شده  به روز میشم ممنون که می خونید

قسمت اول

وقتی به دنیا آمدم در خانه ی نسبتن بزرگ  پدر بزرگم زندگی می کردیم

البته بیشترکه فکر می کنم به نتیجه می رسم که احتمالن قبل از به دنیا

آمدن من هم خانواده ام در آن زندگی می کرده اند چون از وقتی عقلم

می رسید بدون هیچ دلیل موجهی در آن خانه زندگی می کردیم و هیچ

 وقت هم زحمت پاسخ دادن به این سوال را به خودم ندادم که چرا ما اینجا

زندگی می کنیم و یا چرا مجبوریم به اتفاق بقیه ی عموها و زن و

بچه هایشان که هر روز هم برکت می کردند و بیشتر می شدند با هم

زندگی کنیم و برای غذا خوردن همگی دور یک سفره جمع شویم.من در

خانه ای معمولی و در خانواده ای بسیار معمولی تر به دنیا آمدم.معمولی

که می گویم یعنی از همه ی جهات معمولی. اما نمی دانم چرا با این که

 پدرم از همه ی برادرانش به غیر از حسن کوچک تر بود احترام زیادی برایش

 قائل بودند حتی بیشتر از میرزا که از همه بزرگ تر بود، احتمالن در دهه ی

شصت قاعده ی بند کیف محترمانه تر از این روزها صدق می کرده. خانواده ی

 من حتی از لحاظ اعتقاد به دین و مذهب هم معمولی بودند مثل اکثر مردم.

این را گفتم که ازهمین ابتدا گفته باشم. پس از همین حالا بگویم اگر بعد ها

 آسمان سوراخ شد و اینجانب از سر بیکاری از آسمان نزول اجلال فرمودم و

به مقام و منصبی رسیدم و در جایی برای معرفی خودم گفتم بنده از همان ابتدا

در خانواده ای مذهبی به دنیا آمده ام،اعتراف می کنم که یا مجبور بوده ام یا برای

تشویش اذهان عمومی و عمّمی بوده و یا این که دروغ است. پس از همین حالا

تکذیب می کنم این مساله را و قطعن از کسی که این شایعه را بین شما ملت

غیور شیوع داده شکایت خواهم کرد حالا هر که می خواهدباشد. ما که

 مسخره ی آن ها نیستیم.البته باید خدمتتان عرض کنم که الحمدلله در

پی یک عملیات اطلاعاتی پیچیده و با تکیه بر دانش مهندسین بومی که

 صد در صد ساخت داخل هستند تا حدودی فهمیده ایم که این آتش ها از

 گور کدام ذلیل مرده ای بلند می شود. از همان وقتی که بچه بودیم چشم

 دیدن موفقیت های مرا نداشت.برای مثال وقتی باغچه ی خانه را بیل

می زدیم که برای جوجه هایمان کرم خاکی شکار کنیم همیشه به من

حسودی می کرد چون من همیشه کرم های بیشتری پیدا می کردم و در

نتیجه جوجه هایم زودتر می مردند. آن روزها فکر می کردیم شاید تاریخ مصرف

 کرم ها گذشته است به همین دلیل جوجه هامان می میرند، چون مادر

 جانم به من گفته بود که هرگز بیسکوییتی که تاریخ مصرفش گذشته نخور

باعث مرگ می شود (در همین لحظه جا دارد دست مادر جان را ببوسم که

 در این مورد اینقدر شفاف سازی کردندو از ابتدا آخر این راهی که به ترکستان

 می رفت را به ما نشان دادند و ما را ازابتلا به این بلای خانمان سوز نجات دادند)

چون آن روزها هنوز علم آنقدرها پیشرفت نکرده بود که بدانیم حتا قرمه سبزی

 زیاد هم محمدرضا را بیمار می کند البته محمد رضا دامادمان است و  بیست 

  سال بعد  وقتی به خواستگاری خواهرم آمد با او آشنا شدیم، چه برسد

خوردن این کرم ها که معلومن بود از چه چیزی ساخته شده اند و تا کی تاریخ

انقضا دارند و چه بلایی سر آن جوجه های یتیم می آوردند. بگذریم آنقدر به من

حسودی می کرد که با وجود این که می دانست بعد از خوردن آن کرم ها

سرنوشت محتوم جوجه هایمان چیست باز هم گریه می کرد و من هم مجبور

 می شدم کرم هایی که روزی جوجه های یتیم خودم بودند و با عرق جبین به

دست آورده بودمشان را به جوجه های او بدهم .تازه وقتی بزرگ شدم و خدا

نعمتی به نام تعقل را به اینجانب عطا کرد متوجه شدم چرا جوجه های من بیشتر

 به دوران کهن سالی می رسند اما جوجه های پیزوری او نه. البته خداوند این

نعمت را به واسطه ی حساب سپرده ام در بانک و قرعه کشی به من بخشید .

راستش را بخواهید اوایل فکر می کردم کرم ها را خودمان هم می توانیم بخوریم

 چون دلیلی نداشت که آن مزدور آن گونه برای به دست آوردن کرم ها گریه کند

من هم حق داشتم هر فکری دلم می خواهد بکنم پس این اجازه را به خودم

دادم که فکر کنم  کرم ها بخشی از سبد غذایی خانواده ی آن هاست که

بخشی از نیاز پروتیین روزانه ی آن ها را در کنار گوشت و تخم مرغ تامین

می کند پس در عملیاتی خیر خواهانه  یک روز صبح تا ظهر مشغول کند و کاو در

باغچه ی سیب (باغچه ای که یک درخت سیب داشت) شدم و تنی چند از

 کرم هایی را که در باغچه مشغول گشت و گذاربودند و هویتشان هم مشخص

 نبود را بعد از حصول اطمینان از تاریخ انقضا در کاسه ای گذاشتم و بدون این که

کسی بداند در قابلمه ی خورشت قیمه ای که قرار بود ناهار آن ملعون و

خانواده ی محترمش باشد ریختم، به کسی چیزی نگفتم چون پدربزرگم به ما

آموخته بود هرگز کارخیر را در بوق و کرنا نکن چون اجرش ضایع می شود.