یلدا
خانواده ی معمولی- قسمت دوم
خاطرتان هست که گفته بودم "من " در خانواده ای به دنیا "آمد" که از هر جهت خانواده ای بسیار
معمولی بود و باید بهتر یادتان مانده باشد که گفتم خانواده من حتی در مورد اعتقاد به دین و مذهب هم
مانند اکثریت جامعه تابع جریان بود و بسیار معمولی ! معمولی یعنی در خانه ی ما هر روز هفده رکعت
نماز خوانده می شد، روزه می گرفتیم، قرآن می خواندیم،هیأت می رفتیم و اگر پولی بود زیارت هم می
رفتیم. البته باید عرض کنم به غیر از کاکا1 و بی بی2،بقیه ی افراد اعمال ذکر شده در فوق را نوبتی انجام
می دادند. اماخواهش می کنم این ژست و جایگاه زبان شناسانه و نظریه پردازانه را که در قرن گذشته در
هیچ دانشگاه و بنیاد علمی به هیچ دانشمندی اعطا نشده را به خود نگیرید که چرا این همه لقمه را دور
سرم چرخانده ام و به جای "فوق الذکر" نوشته ام "ذکر شده در فوق".
از نظر اکثر زبان شناسان صاحب کرسی تدریس در رشته ی زبان پارسی،عربی و نیز زبان پاربی3 ،
ترکیب فوق الذکر اشتباه و غلطی بسیار نابخشودنیست به حدی که بعد از نظر سنجی که قرار است
هفته ی آینده یعنی روز دوشنبه در برنامه وزین 90 برگزار شود تقریبن101% از اساتید به غلط بودن این
ترکیب رأی مثبت دادند، به دلایلی که هر وقت حوصله داشتم ذکر خواهم کرد.اگر برایتان مهم است که از
میان این همه عدد احتمالی چرا 101% آری ولی 102% نه یا این که مگر اصلن از چند حساب کردید که از
صد در صد آرا 101% رأی به غلط بودن داده اند و مگر آیا اصلن چنین چیزی ممکن است؟ ! پاسخ خواهم
داد این که این درصد وجود دارد یا نه و یا در صورت وجود چگونه به دست آمده به شما هیچ ربطی ندارد و
به هیچ کس مربوط نیست من در دوره ی تحصیلی از درس ریاضی چه نمره ای می گرفته ام. اما فقط
می توانم به این اشاره کنم که چون من نیز با نظر اساتید مبنی بر غلط بودن این ترکیب موافقم خودم را
که برابر با یک در صد هستم به آمار افزودم تا عدد ذکر شده حاصل آمد.
نوبتی انجام دادن اعمال مذهبی به این مفهوم است که مثلن عموی بزرگم به عموی کوچکم می گفت
امروز من نماز می خوانم و تو روزه بگیر و به همین ترتیب. بستگی داشت چه کسی زور بیشتری دارد و یا
چه ساعتی از روز از خواب بیدار می شود تا بتواند راحت ترین اعمال را برای خود انتخاب کند و حین انجام
آن به بچه ها نصیحت کند که سعی کنید در زندگی از راه دین قدمی خارج نشوید. البته ناگفته نماند هر
وقت عمه ام که تک دختر و نیز از بقیه ی برادرانش کوچک تر بود از روستا به خانه ی ما می آمد
افتخار ریاست بر منصب اجرای اعمال مذهبی به او واگذار می شد وچون ایشان ذاتن مدیر به دنیا آمده
بودند،برادران بزرگوارش وی را به خوبی از انجام امور محوله "برمی آوردند".
این ها را گفتم تا ادامه دهم اگرچه من در چنین خانواده ای معمولی به دنیا آمده ام، اما از همان ابتدا
استعداد عجیبی برای به دنیا آمدن در خانواده ای سوپر مذهبی را در خود حس می کردم. و سعی می
کردم آیین و رسم و رسوم مذهبی و ملی را در حد توان و به حد تمام و کمال انجام دهم برای مثال به
چند نمونه از این اعمال اشاره می شود
1: برداشتن قرآن ازروی تاقچه و پنهان کردن آن برای آزار دادن پدر بزرگ
2: کش رفتن به موقع مهر نماز مادر بزرگ وقتی قصد سجده داشتند
3:تبحرخاص در سواری گرفتن از پدرم هنگام سجده،البته تا قبل از این که مادرجانم مرا با نوازشی محکم
به راه راست رهنمون کنند،پدر بزرگم عهده دار کمک دادن به بنده در انجام این عمل عبادی بودند
4: و غیره... که در مجال نمی گنجد
5:( با واریز مبلغ20 /5/ 1367 تومان به حساب بنده می توانید صاحب مجموعه ی کامل" و غیره..."شوید )
6: به تازگی عده ای در گزینه ی پنجم ادعایی دروغین کرده اند که تکذیب می کنم
اما شهد انجام امور مذهبی هنگامی برای من گوارا شد که موفق شدم خواهرم را که دو سال از من
بزرگ تر بود به این امور علاقه مند کنم. آن موقع من پنج و خواهرم هفت ساله بود، پدرم برای شب یلدا
خرید های زیادی انجام داده بود و مادر جانم شام بسیار مفصلی تدارک دیده بود.چون آن شب قرار بود
همه ی فامیل سر سفره ی ما چتر بازی کنند، اما اتفاقی غیر مترقبه باعث شد آن مهمانی به هم بخورد
و همه ی خانواده به عیادت یکی از بستگان بروند. اما بی بی که ناخوش احوال بود در خانه ماند، به
همین دلیل طی مراسمی دردناک و گریه دارمسئولیت مراقبت از ایشان را به خواهرم و من هم اعطا
نمودند.اما این اتفاق برای من از دو جهت مهم و خوشایند بود.
1: آن ملعونی که ذکرش در قسمت قبل رفت، آن شب نتوانست حاصل دست رنج پدر و دست پخت مادر
جانم را بدون زحمت به خندق بلا واریز نماید
2: آن شب احساس کردم بار سنگینی بر دوش من گذاشته شده و باید علاوه بر مراقبت از انجمن نسوان
که متشکل از خواهرم و بی بی بود به عنوان مرد خانواده، ناظر براجرای هر چه بهتر مراسم مذهبی شب
یلدا باشم
بعد از صرف شام و چای، بی بی به دلیل مصدومیت و به بهانه باز کردن میدان برای جوان ترها از انجام
ادامه ی مراسم انصراف داد و اینگونه بود که برای اولین بار نیروی جوانی بر تجربه چیره شده و فینال را من
و خواهرم اجرا کردیم
در نیمه اول آجیل ها و تخمه ها را غیب کردیم، و با خوردن انارهای دانه شده سوت داور مبنی بر اتمام
نیمه ی اول به صدا درآمد و من برای دقایقی جهت انجام پاره ای امور به رختکن رفتم. وقتی برگشتم
خواهرم در چشم هایم نگاهی تحقیر آمیز به مفهوم دست کم گرفتن حریف انداخت اما مرا به ادامه
مصمم تر کرد، نیمه ی دوم با خوردن میوه ها شروع شدهمه چیز بین ما برابر بود که من یک سیب دیگر را
از وسط نصف کردم و مقابل خواهرم گرفتم (لازم به ذکر است خانواده ی معمولی ما به تساوی حقوق زن
و مرد معتقد و پایبند بود) اما خواهرم با اکراه سیب را خورد، وقتی میوه ها را نیز به سرنوشت سایر
بستگان دچار کردیم هر دو احساس دل درد داشتیم، (خواهرم با خوشحالی گفت آخ جون دیگه چیزی
نیست حالا می تونم برم بخوابم) اما دیری نپایید که با نشان دادن قابلمه ی کدو حلوایی که از صبح روی
والوور شیره پز شده بود تمام امید های او را به یأس بدل کردم و لبخندش رنگ باخت. با حالتی بین بیم و
امید گفت (سورنا نمیشه کدو حلوایی رو نخوریم بندازیمش سطل آشغال بی بی که خوابه، کسی هم
خونه نیست اینطوری فکر می کنن خوردیمش دعوامونم نمی کنن) اما چون من هنوز بار مسئولیت را بر
دوش احساس می کردم و باید این امر خطیر را که همانا انجام امور مذهبی به طور کامل بود را به سر
منزل مقصود می رساندم با قاطعیت گفتم (حتی اگه پول لواشک فردامم بدی و عصرشم برام تخمه ریز
بخری حاضر نیستم این کارو انجام بدم).مراسم کدو خوران شروع شد چند قاچ اول به هر بدبختی بلعیده
شد اما در ادامه حال بسیار روحانی و نابی به من و خواهرم دست داد طوری که خوردن کدو همراه بود با
اشک ریختن و های های زار زدن و فین فین کردن. وقتی آخرین تکه های کدو ناپدید شدند هردوی ما میل
بسیاری به خواب داشتیم. صبح که از خواب بیدار شدیم فضای خانه دستخوش تغییرات زیادی شده بود.
برای مثال پدرم برای ما تخت خریده بود، پرده ها را عوض کرده بودند. باورتان نمی شود حتی خانه مان را
هم عوض کرده بودند، درگیر یافتن پاسخی برای این سوال بزرگ فلسفی بودم که چطور پدر توانسته در
عرض چند ساعت چنین تحولی را به وجود بیاورد که ناگهان آقای غریبه ای وارد خانه ی جدید ما شد و
گفت: مرخص شدن می تونید ببریدشون، وقتی به خانه رسیدیم تازه متوجه شدم آنجا بیمارستان بوده و
ما دیشب به دلیل انجام وظایف مذهبی به نحو احسن بیهوش شده بودیم. تا چند روز نتوانستم مثل
بچه ی آدم از درخت سیب حیاطمان بالا بروم و برای نازی و توله هایش کلاس توجیهی شکار موش برگزار
کنم یا با چتر از تراس داخل حیاط بپرم اما مثل مرد سرم بالا بود چون به وظیفه ام به خوبی عمل کرده
بودم و خواهرم نیز با نحوه ی انجام این امور آشنا شده بود.
1:کاکا- لرها به پدر بزرگ می گویند
۲:بی بی – خودم را برای ترجمه گوشت تلخ نمی کنم چون همه می دانید یعنی چه
3: پاربی- زبان تلفیقی از زبان پارسی و عربی است و ما ایرانی ها به این زبان صحبت می کنیم
4: نازی و توله هایش- گربه ی خانگی ما و توله هایش که بچه گربه بودند
5: قبل از این که حکم تکفیرم را صادر کنید باید عرض کنم، حقیر در سن مبارک پنج سالگی فکر
می کردم مراسم شب یلدا از جمله مراسم خوشمزه ی مذهبی است
روزگاری در سیارهام یک گل سرخ زیبا داشتم...