جزئیات
جزئیات منو بیچاره کردن
نمی دونم مشکل از نوع نگاهمه یا عینکم یا حتی رنگ یشمی چشمام.
اما شک ندارم که تقصیر مغزم نیست چون مغزم هیچ دخالتی در این
قضیه نداره و داره کار خودشو می کنه و از روز اولم سنگامونو با هم
وا کندیم که نه من توی کار تو دخالت می کنم نه تو کاری به کار من
داشته باش. اوایل فکر می کردم شاید همه مثل من هستن امامشکل
از جایی شروع شد که دیدم هیچ وقت اصل ماجرا برام مهم نیست یا
حداقل به سرعت ارزشش رو از دست میده. برای من خیلی ساده تر
از اون که فکرشو کنید کلیات به سرعت جای خودشونو به جزئیات میدن
برای نمونه اصلن برام مهم نیست آخر ماجرا نادر و سیمین از هم جدا
شدن یا نه و درست وقتی شما مشغول صحبت کردن در مورد این
مساله هستین من به این فکر می کنم که اون مردی که توی پمپ
بنزین بقیه پول دختر نادر و سیمین رو نداد بعد از این که ازقاب دوربین
بیرون رفت چه اتفاقی براش افتاد؟ یا الان موتور رضا موتوری کجاس؟
یا این که رنگ خانه ی سبز عوض شد یا همون سبز موند؟
راستی الان که دارید این متن رو می خونید لباستون چه رنگیه؟
روزگاری در سیارهام یک گل سرخ زیبا داشتم...